تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

پسر مانند پدر

همیشه میدانستم که فیلِکس یک نابغه خواهد بود. از جهاتی به او حسادت میورزم.
مدت زمان زیادی از پایان جنگ گذشته است. به راهی برای خروج از ابرهای دود و کثافات دهان کوه و آب سیاهی که از زمین بیرون می آید، و همچون رنگین کمان میدرخشد، نیاز داریم. و با کسر اندکی از انسان ها که زنده مانده اند، زمان زیادی نداریم. فیلکس این را خوب میداند، همیشه میدانست، و کارش را زود شروع کرد.

وقتی فیلکس سه سالش بود، میدیدمش که با تکه هایی از زباله های قدیمی بازی میکند. قبل از اینکه آن سال تمام شود، یک نمونه ی کوچک اولیه از یک پناهگاه را کامل کرده بود، برجی که میتوانست به استراتوسفر، بالای بوی این آخرالزمان برسد. برای تولد هفت سالگیش، به جنگل مرده رفتیم. با استفاده از طناب و چوب و تکه های فلزی، پلی روی دره ای که زلزله در سال 2424 در لس آنجلس ایجاد کرده بود ساخت. بازرگانان چادرنشین هنوز از آن پل استفاده میکنند. پنج سال از زمانی که آن پل را ساخته میگذرد، و فکر میکنم که به فکر چیز بزرگی است.
 
ادامه مطلب ...

خاکستری بیش نیستیم

ما در اینجا چیزی جز خاکستر نیستیم، در حال مرگی تنها در شب. کلاه ها با تصاویر آرامش بخش و صداهای زیبایشان ما را رام نگاه میدارند، با مقدار خیلی کمی چیزهای زننده و ناگوار، فقط به آن اندازه که ما را مشغول به کار نگاه دارند، و تا برای کار هایی که در گذشته انجام داده ایم گریه کنیم. سروم با استفاده از لوله ای، درون دهانم میچکد، که احساس گناه و غرور را به طور یکسان به من القا کند. من قوی و شرافتمدانه خدمت میکنم. از گذشته ام شرمگینم و فقط میخواهم جبرانش کنم. از زندانیان دیگر اینجا به خاطر کار هایی که انجام داده اند بیزارم. فقط برای رستگاری و جبران کارهایم زنده ام.

همه ی اینها دروغ است.
 
ادامه مطلب ...

گرفتگی کامل

فرودگاه بین المللی مونیخ، اولین کسوف کاملی که میبیینم. استراحتی مناسب وسط یک سفر کاری خسته کننده به اروپا.

در حال حاضر ماه قسمت زیادی از خورشید را گرفته و فقط یک هلال نازک سفید از خورشید معلوم است، که آن هم در حال کوچک تر شدن است. دقیقا قبل از اینکه هلال کاملا ناپدید شود، به صورت چهار نقطه ی نورانی درخشان در می آید، که یکی یکی و به سرعت از بین میروند، آخری باعث به وجود آمدن یک دایره ی داغ از نور به کنار ماه میشود، و آن هم مثل بقیه از بین میرود و هاله ای تشکیل میشود، در حال رقصیدن و چشمک زدن مانند شبح خورشید.

همان لحظه دما افتی شدید میکند. سکوتی کل جهان را فرا میگیرد. پرندگان و جیرجیرک ها ساکت میشوند، در حالی که فریب خورده اند که شب شده.
 
ادامه مطلب ...

ماهی قرمز

به ماهی نارنجی توی تنگ نگاه کرد. ماهی در حال شنا بود. به دقت باله ها، فلس ها، چشمان بزرگ و اندازه ی ماهی را بررسی کرد. چشمانش را بست و ماهی را در دالان فاضلاب انداخت و دکمه ی مورد نظر را زد تا آب شود.

"هنوز درست نشده؟ مالالا فقط هفت سالشه. واقعا متوجه میشه که این همون ماهی نیست؟"

به آدان گفت "البته که متوجه میشه،" در حالی که به شوهرش نگاه میکرد چشمانش را ریز کرد. "اگه من هفت سالم بود متوجه میشدم. این ماهی اولین چیزیه که صبح بهش نگاه میکنه، همون لحظه که چراغو روشن میکنه. گیبا دنیای اونه. تنها حیوان خونگیشه. عاشق این ماهیه."
 
ادامه مطلب ...