همیشه میدانستم که فیلِکس یک نابغه خواهد بود. از جهاتی به او حسادت میورزم.
مدت زمان زیادی از پایان جنگ گذشته است. به راهی برای خروج از ابرهای دود و کثافات دهان کوه و آب سیاهی که از زمین بیرون می آید، و همچون رنگین کمان میدرخشد، نیاز داریم. و با کسر اندکی از انسان ها که زنده مانده اند، زمان زیادی نداریم. فیلکس این را خوب میداند، همیشه میدانست، و کارش را زود شروع کرد.
وقتی فیلکس سه سالش بود، میدیدمش که با تکه هایی از زباله های قدیمی بازی میکند. قبل از اینکه آن سال تمام شود، یک نمونه ی کوچک اولیه از یک پناهگاه را کامل کرده بود، برجی که میتوانست به استراتوسفر، بالای بوی این آخرالزمان برسد. برای تولد هفت سالگیش، به جنگل مرده رفتیم. با استفاده از طناب و چوب و تکه های فلزی، پلی روی دره ای که زلزله در سال 2424 در لس آنجلس ایجاد کرده بود ساخت. بازرگانان چادرنشین هنوز از آن پل استفاده میکنند. پنج سال از زمانی که آن پل را ساخته میگذرد، و فکر میکنم که به فکر چیز بزرگی است.
ادامه مطلب ...