تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

گرفتگی کامل

فرودگاه بین المللی مونیخ، اولین کسوف کاملی که میبیینم. استراحتی مناسب وسط یک سفر کاری خسته کننده به اروپا.

در حال حاضر ماه قسمت زیادی از خورشید را گرفته و فقط یک هلال نازک سفید از خورشید معلوم است، که آن هم در حال کوچک تر شدن است. دقیقا قبل از اینکه هلال کاملا ناپدید شود، به صورت چهار نقطه ی نورانی درخشان در می آید، که یکی یکی و به سرعت از بین میروند، آخری باعث به وجود آمدن یک دایره ی داغ از نور به کنار ماه میشود، و آن هم مثل بقیه از بین میرود و هاله ای تشکیل میشود، در حال رقصیدن و چشمک زدن مانند شبح خورشید.

همان لحظه دما افتی شدید میکند. سکوتی کل جهان را فرا میگیرد. پرندگان و جیرجیرک ها ساکت میشوند، در حالی که فریب خورده اند که شب شده.
  
گرفتگی کامل.

عینک ایمنیم را بر میدارم، چیز های مقوایی ارزان با لنز های پلیمر، و به جمعیت--صدها و شاید هزاران نفر از مردمی که همه در یک سمت، با عینک به آسمان خیره شده اند نگاه میکنم.

همه به غیر از دو نفر.

مردی در ژاکتی مرتب، که نه در حال جستجو در آسمان، بلکه جستجو در زمین است، و زن جوانی که از سمت خورشید گرفتگی به سوی او میدود.

زن خودش را در آغوش مرد می اندازد و همدیگر را مثل دو عاشق در آغوش میگیرند. نه، مثل دو دلدار دبیرستانی، مشتاق اما بی گناه. مرد او را بلند میکند و میچرخاند، موهای بلوند بلندش پشتش در هوا تاب میخورند. برای یک لحظه ی کوتاه در کسوف محو میشود. هلال خورشید از پشت موهایش میدرخشد، و به نحو غیرباوری زیباست.

بعد از آن به پچ پچ کردن و بوسیدن و نوازش یکدیگر مشغول میشوند، انگار که بعد از مدت زیادی همدیگر را میبینند. از اینکه در حال مشاهده ی این لحظه های خصوصیشان هستم خجالت زده میشوم، ولی نمیتوانم به جای دیگری نگاه کنم. دختر من را میبیند که نگاهشان میکنم و لبخندی میزند.

ازم میپرسد "ممکنه ازمون یه عکس بگیری؟". یک دوربین پولاروید قدیمی بهم میدهد، همان نوعی که بالایشان جای تعویض فلش دارند. تو چشمی دوربین آنها را در یک خط قرار میدهم، و آنها لبخند میزنند، در حالی که دستانشان دور یکدیگر است. فلش میزند و دوربین صدای وز وز میدهد...

تغییر را قبل از اینکه ببینم حس میکنم. هوا کمی گرم میشود و پرنده ها شروع به خواندن میکنند. به بالا نگاه میکنم تا هلال داغ و سفید خورشید را ببینم که ماه را بغل کرده. وقتی که برمیگردم، دختر رفته است.

مرد دوربین را از من میگیرد، عکس آماده نشده هنوز مانند زبانی از دوربین آویزان است. جدایش میکند و روی فسمت پهن و خالی کادرش مینویسد "مونیخ، آلمان، 11 آگوست 1999،" و پایینش "2 دقیقه و 17 ثانیه." از جیب ژاکتش یک دوجین یا شانزده تا عکس پولارید مشابه که در کشی قرمز و کهنه پیچیده شده اند، بیرون می آورد.

کش پاره میشود، و عکس ها به زمین می افتند، و پوششی از عکس های جسته گریخته ی همین دو زوج روی زمین نمایان میشود. در قسمتی بدون درخت از یک جنگل، قسمتی از هاله ی کم رنگ خورشید که به سختی در عکس نمایان است، "سی اِم ریپ، کامبوج. 24 اکتبر، 1995--2 دقیقه و 10 ثانیه." در یک ساحل، تا زانو در آب، "باحا کالیفرنیا. 11 جولای، 1991--6 دقیقه و 55 ثانیه." روی پلی که از پایین به آن نور میتابد "پورتلندِ اورگن. 26 فوریه 1979--1دقیقه و 58 ثانیه."

میتوانم عکس ها را بر اساس خط های صورت مرد و پوسیدگی ژاکتش مرتب کنم، ولی دختر در همه ی عکس ها یک شکل است، همان شکلی که چند لحظه ی پیش دیدمش، غیرقابل تغییر، همیشه جوان.

از صورت پسر داخل عکس به صورت مردی که به آن تبدیل شده نگاه میکنم. یک لبخند غمگین تحویلم میدهد، جوری که انگار از وابستگی اش به این معشوق جسته گریخته ای که شاید سرهم 20 دقیقه ی پراکنده طی سالیان متوالی با او بوده شرمزده باشد. انتظار ترحم دارد، ولی من فقط حسادت را وجودم حس میکنم. وقتی که به خانه ام در بوستون برگردم هیچکش منتظرم نخواهد بود. هیچ وقت هیچ کس منتظر من نبوده. و اگر این به خاطر اینست که تا به حال از کسی نخواسته ام که منتظرم بماند، یا نخواستم که منتظر کسی بمانم، باعث بهبود دردم نمیشود.

به آرامی عکس ها را از دستم میگیرد و درون جمعیت ناپدید میشود.

از آن زمان من نیز یک تعقیب کننده ی کسوف شده ام، فقط کسوف هایی را از دست داده ام که گرفتگی کامل در جنوبگان یا اقیانوس اتفاق افتاده. تا به حال شش خورشید گرفتگی کامل دیگر دیده ام، بعضی وقت ها با یک همراه، بیشتر اوقات تنها. همیشه دنبال عاشقان میگردم، به دنبال فلش لو دهنده ی کسی که از آنها عکس میگیرد. هرگز دوباره آنها را ندیدم، ولی میدانم که آنجا هستند.


ترجمه شده از totality
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.