تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

پسر مانند پدر

همیشه میدانستم که فیلِکس یک نابغه خواهد بود. از جهاتی به او حسادت میورزم.
مدت زمان زیادی از پایان جنگ گذشته است. به راهی برای خروج از ابرهای دود و کثافات دهان کوه و آب سیاهی که از زمین بیرون می آید، و همچون رنگین کمان میدرخشد، نیاز داریم. و با کسر اندکی از انسان ها که زنده مانده اند، زمان زیادی نداریم. فیلکس این را خوب میداند، همیشه میدانست، و کارش را زود شروع کرد.

وقتی فیلکس سه سالش بود، میدیدمش که با تکه هایی از زباله های قدیمی بازی میکند. قبل از اینکه آن سال تمام شود، یک نمونه ی کوچک اولیه از یک پناهگاه را کامل کرده بود، برجی که میتوانست به استراتوسفر، بالای بوی این آخرالزمان برسد. برای تولد هفت سالگیش، به جنگل مرده رفتیم. با استفاده از طناب و چوب و تکه های فلزی، پلی روی دره ای که زلزله در سال 2424 در لس آنجلس ایجاد کرده بود ساخت. بازرگانان چادرنشین هنوز از آن پل استفاده میکنند. پنج سال از زمانی که آن پل را ساخته میگذرد، و فکر میکنم که به فکر چیز بزرگی است.
  
با لبخندی که مانند آن دره دو قسمت صورتم را از هم جدا میکند به او نگاه میکنم. بیشتر روزها، وقتی که میخواهد استراحت کند، به خانه می آید، خسته و آغشته به روغن و مواد چسبناک، و سوختگی های مشعل، خسته از کار سخت. او هم لبخندی به من میزند و پارچه ای به او میدهم تا دستانش را با آن پاک کند. دستانش بزرگند. همیشه بزرگ بودند. شامی سرد به او تعارف میکنم.

میگوید خوردن جز آداب و رسوم است، و با هم میخندیم. میگویم مثل پدرت هستی.

قبل از اینکه هیچ کداممان بیدار شویم فیلکس به سر کار میرود، ولی هر وقت که صدای بسته شدن در را میشنوم یواشکی از پنجره نگاهش میکنم. میبینمش که درون مه قهوه ای-خاکستری بالای تپه ناپدید میشود، در حالی که کیسه ی ابزارش را به دنبال میکشد. دیرتر، اگر روز به اندازه ی کافی ساکت باشد، میتوانم اکوی ضربه ی چکش روی فلز، صدای جیغ مانند مته ها و صدای ناله مانند آچار های اکتریکی را بشنوم.

امروز هوا خیلی ابری است، فیلکس مرا با تکان آرامی بیدار میکند. از همیشه کثیف تر است، ولی با دندانهای مروارید گونه اش به من لبخند میزند. فکر نمیکنم دیگر چیزی در جهان به این اندازه درخشان باشد. این را به او میگویم. میخواهد به من چیزی نشان دهد، به بیرون میرویم، با یکدیگر به درون مه میرویم.

پی ریزی آخرین پروژه اش را قبلا هم دیده ام—هر روز موقع رفتن به ماهی گیری با تور از کنارش رد میشوم—ولی هرگز به سمتش نرفتم. مرا به بالای پله ها هدایت میکند، و پله ها همینطور ادامه پیدا میکنند. بعد از زمان اندکی دیگر نمیتوانم زمین را ببینم، فقط گرد و خاک قهوه ای و دود دور و برمان است. بویش قوی تر و قوی تر میشود و بعد از چند ساعت به قدری غلیط میشود که حس میکنم میتوانم بگیرمش و به آن حالت دهم. و اینکار را میکنم، حرکاتی مانند حرکات یک سگ. فیلکس میخندد.

سپس آسمان را میشکافیم، و پایین را میتوانم ببینم که افقی وسیع ار ابرهای تیره ی کثیف است که مانند آبی زهر آلود پیچ وتاب میخورند. به بالا اشاره میکند، و من نگاه میکنم. ما روی یک پل هستیم، یک پل بلند فلزی. به آسمان سفید، حال آبی، حال سیاه و پرستاره نگاه میکنم، و فلزی ضخیم را میبینم که بالا میرود، نازک میشود و به سمت یک هلال سفید میرود.

میپرسم آن چیست. میگوید ماه است. میگوید آنجا در امان خواهیم بود.

پسرم، این خیلی زیباست. فکر میکنم در نهایت ما را نجات خواهی داد.

ولی در درون، شگفت زده نیستم. این همان چیزی است که او را برای آن ساختم.

پایان
ترجمه شده از like son like father

پ.ن: پیشنهاد میکنم داستان رو یه دور دیگه هم بخونین، بعد از اینکه معلوم میشه فیلکس یه رباته (به احتمال زیاد)، اگه یه دور دیگه داستانو بخونین بعضی قسمت های داستان جالب تر میشن.
و اینکه به نظر شما پدر فیلکس هم یه ربات بود؟ یا اصلا فکر میکنین خود فیلکس ربات بود یا نه؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.