تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

تخیل

هر روز یه داستان علمی تخیلی یا فانتزی

خاکستری بیش نیستیم

ما در اینجا چیزی جز خاکستر نیستیم، در حال مرگی تنها در شب. کلاه ها با تصاویر آرامش بخش و صداهای زیبایشان ما را رام نگاه میدارند، با مقدار خیلی کمی چیزهای زننده و ناگوار، فقط به آن اندازه که ما را مشغول به کار نگاه دارند، و تا برای کار هایی که در گذشته انجام داده ایم گریه کنیم. سروم با استفاده از لوله ای، درون دهانم میچکد، که احساس گناه و غرور را به طور یکسان به من القا کند. من قوی و شرافتمدانه خدمت میکنم. از گذشته ام شرمگینم و فقط میخواهم جبرانش کنم. از زندانیان دیگر اینجا به خاطر کار هایی که انجام داده اند بیزارم. فقط برای رستگاری و جبران کارهایم زنده ام.

همه ی اینها دروغ است.
  
لوله ای که در گوشه ی دهانم قرار گرفته آسیب دیده است. یک شکستگی کوچک در لبه ی کلاهم اجازه میدهد که سروم به درون ماده ی سیاه بریزد. با کم شدن دز، در حال تبدیل شدن به اولین زبانه ی آتشم. اسمم را میدانم، و میدانم که چرا مرا اینجا گذاشته اند. میدانم که یک خلافکار نیستم. شرمگین از اینکه چه کسی ام و چکار کرده ام نیستم.

آنها نمیدانند که من آزادم.

اینجا یک معدن است نه یک زندان. جایی که همه چیز کهنه و فرسوده است. فکر میکنم داریم جایی کار میکنیم که حتی افسرده ترین مردم هم حاضر به کار کردن در آن نیستند. پله ها شکننده اند، زمین ناهموار است و همه چیز با یک لایه ی نازک از لجن پوشیده شده. هوا مرطوب است، و بوی لاشه میدهد. وز وز همیشگی ماشین ها اکو میشود و صدایش به جمجمه میکوبد، و بعضی اوقات هق هق هایی میشنوم که با صدای جیغی ناگهانی قطع میشوند.

افکارم دوباره در اختیارم هستند.

سلاح هایی اینجا هست، شکاف دهنده های فولادی، سنگ های شکسته، ابزار هایی که برای شکستن چیزهای دیگر طراحی شده اند. تپه ای کوچک از چیزهایی که میتوانند ضربه بزنند یا ببرند جمع میکنم، نگهبانان، یا متوجه نمیشوند یا هیج اهمیتی نمیدهند. یک تیغ فولادی، به نازکی سوزن، ارزشمندترین وسیله در اسلحه خانه ی ساختگی ام است. با این، میتوانم لوله های سروم بقیه را سوراخ کنم، تا سروم به جای دهان و ذهنشان، درون ماده ی تاریکی که آنها را متصل کرده بریزد.

میبینم که شعله میکشند.

با استفاده از مشعل، کنده کاری روی دیوار معدن، کلمه های شتابان در سلول خواب بین شیفت ها، و توسط حرکات و صداها ارتباط برقرار میکنیم. همانطور که سوزن، یکی یکی همراهانم را از بند آزاد میکند، دستانی که از کار سخت بی حس و پینه بسته شده اند حالا از خشم میلرزند. به خاطر کاری که کرده اند ازشان متنفریم، برای کار بی شرمانه ای که در حق ما کرده اند. برای اینکه ذهنمان را دزدیده اند ازشان متنفریم. خشم درونمان در زیر خاکستر شعله ور است، زهری که میخواهد در یک جریان خشمِ سوزنده آزاد شود.

با این حال صبوریم.

نگهبانان تنبل اند. مواظب حرف هایی که میزنند نیستند، مطمئنند که ما چیزی جز موجوداتی بی ذهن نیستیم. زمان میبرد تا اطلاعات جمع کنیم، ولی آنها احمقند و آزادانه حرف میزنند. میدانم که ما کجا زندانی هستیم. میدانم که کجا کلید ها را نگاه میدارند. میدانم چند نفرند. نقطه ضعفشان را میدانم.

ما خاکستری بیش نبودیم، حال نظاره گر ما باش در حالی که شب را به آتش میکشیم.


ترجمه شده از we are ll but embers
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.